اسلام

از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون راننده منتظر ما بود اما عباس بهش گفت: " ما پیاده می یایم. شما بقیه بچه ها رو برسون" دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد . عباس گفت : "بریم طرف دسته عزادار" به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست . پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت پوتین ها و جوراب هاش رو در می آورد. بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش. شد حُر امام حسین علیه السلام. رفت وسطجمعیت شروع کرد به نوحه خوندن . جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ یک شنبه 20 آذر 1391برچسب:, توسط ایریلوزادیان